توفیق خیر برای روشنگری و روشن شدن.

ساخت وبلاگ

صبح زود از سمت سامرا به سمت نجف حرکت کردیم.ماشین تقریبا شبیه ون هایس بود.

در مسیر سامرا به سمت نجف یک خانواده ی 6 نفره همراهمون بودن.

4تا فرزند یک دختر(مهدیه خانم) 3 تا پسر(محمدجواد آقا)(آقا محمد هادی)(آقامحمد مهدی)...

فرزند بزرگ مهدیه خانم بودن که 7 ساله بود و فرزند کوچیک آقا محمد مهدی بودن که 2 سال داشت.

جلوی صندلی ما 3 تا صندلی نشسته بودن.وقتی بچه هارو دیدم کلی ذوق و شوق داشتم که با این خانواده قرار 5 ساعتی همسفر باشیم.

از همون اولی که سوار ماشین شدیم شروع کردم صحبت کردن و بازی کردن با بچه ها بخصوص آقا محمد مهدی کوچولو که 2 سال داشت.

این آقا پسر ماه اینقدر ذوق داشت که میخواست بیاد پیش ما بشین.خلاصه با تمام بچه ها دوست شدیم و اینقدر با بچه ها بازی و صحبت کردم که مادر بچه ها به پدرشون با لهجه و گویش خودشون گفتش که ما 4 تا بچه داشتیم حالا شدن 5 تا فکر کردن بنده متوجه نشدم ولی بنده بی خیال تمام حرف ها با بچه ها صحبت و بازی میکردم.

به شدت بچه هارو دوست دارم و نمیدونم چطور این تایم سفر گذشت.

چیزی که خیلی برام جالب بود تفکر خانم این خانواده بود.

وقتی ایستادیم برای نماز با مادر این خانواده حرف میزدم.گفتن که یک بچه حتی دوتا بچه کم،باید کف بذارید روی سه تا بچه تازه من الان 4 تا بچه آوردم 4 سال لیسانسم طول کشید مگر نه دوتا ی دیگه می آوردم.

مادر سن زیادی نداشت شاید 35 ساله بود.یک خانم خوش برخورد خوش مشرب و مهربان.

خیلی حرف جالبی زدن که هدایت دست خداست.روزی هم دست خداست.فرزند هم که به دنیا میاد روزیش دست خداست.پس ما چرا اینقدر منطقی و دو دوتا چهارتایی نسبت به برخی مسائل برخورد میکنیم.تو یان 4 بچه یکیش سربه راه و باقیات صالحات ما نمیشه؟!یک خانمی ازشون پرسید سخت نیست این بچه های قد و نیم قد؟!گفتن خیر این بچه ها دارن با هم بزرگ میشن من تو یان چند ساعت یک ساعتش برای 4 تاش نذاشتم چه برسه یکی از بچه ها...بچه ها با هم بزرگ میشن.جالب بود فاصله سنی بچه ها 2 سال یا 3سال بود.

جالب رفتار این خانواده با همدیگه بود.بچه ها با پدر، مادر و پدر ؛مادر با بچه ها...

پسر وسطی آقا محمد هادی با بنده تفنگ بازی میکرد و در حین بازی میگفت (سپاهیا آدمای قوی هستن...اونا شهید میشن...هر کسی شهید نمیشه...آدما بزرگ و قوی شهید میشن...برای تفنگاش اسم داشت وقتی باهاش بازی میکردم و اسم تفنگای نظامی میبردم لذت میبرد و وقتی از جنگ و سپاه،شهادت ابزار نظامی صحبت میکردم شاید لحظه ها بهم گوش میداد و حتی طوری پیش میرفت که آقا محمد مهدی رو هدایت میکرد که ساکت باش تا بشنویم و بعد بازی میکنیم.آقا محمد مهدی هم ساکت میشد و گوش میکرد اما نمیتونست که تحمل کن و همش دوست داشت بازی کنه و به خاط آقا محمد هادی سکوت میکرد.

برادر بزرگ و خواهر بزرگ که 6سال 7 سال داشتن هم گوش میدادن هم بازی میکردن و هم سوال میکردن کلا با هر 4 فرزند بازی و صحبت میکردم.

خانواده ای به شدت دوست داشتنی و عزیز که واقعا همسفری با این خانواده رو توفیق تلقی میکنم.

مادر خانواده میگفتن که یک خانم برگشته گفته به نبده که خانم این سفر اربعین خود امام حسین هم راضی نیست این بچه هارو بیاری اذیت میشن.مادر خانواده هم در جواب گفته ببخشید حاج خانم خوبه که بچه ی ما تو یان راه بیاد و اذیت بشه یا راه های دیگه ای بره و اذیت بشه.اگر من مادر این بچه ها هستم اذیت نمیشم و به این راه و مسیر افتاخار میکنم که خدا توفیق داده و سختی هاشو هم خودش براموش آسون میکنه.

شاید سو.ال خیلی ها باشه که همسر این خانم چیکاره بود و متراژ خونشون چند بوده؟

همسر حسابدار و متراژخونه 70 متر...

در انتهای سفر بچه ها میگفتن که نمیشه شما با ما بیای پیاده روی...نمیشه شما ما باشید...مدام میرفتن پیش پردبنده و پدر خودشون که با هم باشیم دیگه...خلاصه نشد که بشه...در انتها با هم خداحافظی کردیم و از هم جدا شدیم.

واقعا لذت بردم از این همه توکل،ایمان،یقین،ادب...ماشاءالله لا حول ولاقوه الابالله العلی العظیم...هزار الله اکبر برای این نوع خانواده ها ان شاءالله زیاد بشن...ان شاءالله.صلوات

دیده بان1404...
ما را در سایت دیده بان1404 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : didehban1404o بازدید : 146 تاريخ : شنبه 4 آبان 1398 ساعت: 11:38