استقبال گرم...

ساخت وبلاگ

کرمانشاه بودیم. یک سری طلبه نوجوان آمده بودند بازدید از جبهه 20 الی 30 نفر بودند. شب که خوابیده بودیم، دوسه نفر  بیدارم کردند و شروع کردن به پرسیدن سؤالهای مسخره و الکی ، مثلا می گفتند: « آبی چه رنگیه؟» عصبی شده بودم . گفتند« بابا بی خیال، تو که بیدار شدی، حرص نخور بیا بریم یکی دیگه رو بیدار کنیم!» دیدم بد هم نمی گویند! خلاصه همین طوری ۳۰ نفر را بیدار کردیم! حالا نصفه شبی جماعتی بیدار شده ایم و همه مان هم دنبال شلوغ کاری هستیم. قرار شد یکی خودش رو به مردن بزند و بقیه در محوطه قرار گاه تشییعش کنند! پارچه سفیدی انداختیم روی محمدرضا و قول گرفتیم که تحت هر شرایطی خودش رو نگه داره. گذاشتیمش روی دوش بچه ها و راه افتادیم . گریه و زاری. یکی میگفت:« ممدرضا! نامرد! چرا تنها رفتی؟!» یکی میگفت:« تو قرار بود شهید شی!» دیگری داد می زد:« شهید شده چی میگی؟ مگه تو جبهه نمرده؟!» یکی عربده می کشید. یکی غش می کرد! در مسیر، بقیه بچه ها هم اضافه می شدند و چون از قضیه با خبر نبودند واقعا گریه و شیون راه می انداختند! گفتیم برویم سمت اتاق طلبه ها ! جنازه را بردیم داخل اتاق . این بندگان خدا  رفتند وضو گرفتند و نشستند به قرآن خواندن بالای سر میت. همین بین من به یکی از بچه ها گفتم  برو خودت رو روی محمدرضا بنداز و یک نیشگون محکم بگیر. رفت  گریه کنان پرید روی محمدرضا و گفت:« محمدرضا!این قرارمون نبود! منم میخوام باهات بیام!» بعد نیشگونی گرفت و محمدرضا از جا پرید و چنان جیغی کشید که هفت هشت نفر از این طلبه ها از حال رفتند! بقیه هم هاج و واج مانده بودند. ما هم قاه قاه می خندیدیم . خلاصه آن شب با اینکه تنبیه سختی شدیم ولی همه حسابی خندیدیم.

 منبع:نشریه طنز  هنر و ادب پایداری/ شماره ششم/بهار89 /ص 26

دیده بان1404...
ما را در سایت دیده بان1404 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : didehban1404o بازدید : 144 تاريخ : سه شنبه 13 تير 1396 ساعت: 7:13